قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید