ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت