چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست