غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
عمری به جز مرور عطش سر نکردهایم
جز با شرابِ دشنه گلو تر نکردهایم
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست