روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را