آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی