ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است