ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
با کعبه وداع آخرین بود و حسین
چون اهل حرم، کعبه غمین بود و حسین
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
کو خیمۀ تو؟ پلاک تو؟ کو تَنِ تو؟
کو سیمای خدایی و روشنِ تو؟
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
گفتند: که تا صبح فقط یک راه است
با عشق فقط فاصلهها کوتاه است
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
این دل که ز دست هرچه فریاد گرفت
هر تحفه که غم به دست او داد، گرفت
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم