قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریبوار پیامی به آشنا بنویسم
عشق، سر در قدمِ ماست اگر بگذارند
عاشقان را سر سوداست اگر بگذارند
مسافرم من و گم کرده کوکب اقبال
نه شوق بدرقه دارم، نه شور استقبال
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست