سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی