بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
عشق، هر روز به تکرار تو برمیخیزد
اشک، هر صبح به دیدار تو برمیخیزد
پرده برمیدارد امشب، آفتاب از نیزهها
میدمد یک آسمان خورشید ناب از نیزهها
سر تا به قدم آینۀ حسن خدایی
کارش ز همه خلق جهان عقدهگشایی
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا
شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید