ای لحظهبهلحظه در تماشای همه
دیروزی و امروزی و فردای همه
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
ای کاش مرا گلایه از بخت نبود
یک لحظه خیالم از خودم تخت نبود
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
چشم همه چشمههای جوشان به خداست
باران، اثر نگاه دهقان به خداست
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم