این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
آنانکه به خُلق و خوی اسماعیلاند
در حادثه، آبروی اسماعیلاند
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
به سیل اشک میشوییم راه کارونها را
هنوز از جبهه میآرند تابوت جوانها را
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
ای كاش سحر آينۀ جانم بود
جان عرصۀ تركتاز جانانم بود
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
از خیل دلاوران گسستن نتوان
با روح خدا عهد شکستن نتوان
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایهنشین چند بود آفتاب
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
گرفته درد ز چشمم دوباره خواب گران را
مرور میکنم امشب غم تمام جهان را
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
در راه خدا تن به خطر باید داد
در مقدم انقلاب سر باید داد
دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکههای گلوله گل دادهست
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز