هر که راه گفتگو در پردۀ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
این حریم کیست کز جوشِ ملائک روزِ بار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار...
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
یارب این جانهای غربتدیده را فریاد رس
روحهای گِل به رو مالیده را فریاد رس
یارب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
ما ز سیر و دور گردون از خدا غافل شدیم
ما ز آب، از گردش این آسیا غافل شدیم...
چیست دانی عشقبازی؟ بیسخن گویا شدن
چشم پوشیدن ز غیر حق، به حق بینا شدن
سعی کن در عزت سیپارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام
هرکه راه گفتگو در پردهٔ اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفتهست، آری وضع کنعان، روشن است
آنچه از من خواستی با کاروان آوردهام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آوردهام
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند
میروم مادر که اینک کربلا میخوانَدَم
از دیار دور یار آشنا میخوانَدَم