توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس