حشمت از سلطان و راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
اگر عاصی، اگر مجرم، اگر بیدین، اگر مستم
به محشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟
مژده باد ای دل که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام
ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی