سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود