پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی