پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد