ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانهٔ طوفان رهاست گیسویش
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
در جام دیده اشک عزا موج میزند
در صحن سینه شور و نوا موج میزند
با آن که آبدیدۀ دریای طاقتیم
آتش گرفتهایم که غرق خجالتیم