تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست