این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخندهای ما
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...