هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست