هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها