میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست