تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
چه گویمت که چها کرد در نبرد، حسین؟
فقط خداست که داند چهکار کرد حسین