به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت