داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت