غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
هنوز طرز نگاهش به آسمان تازهست
دو بال مشرقیاش با اُفق هماندازهست
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت