اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود