تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را