شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
رسیدی و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از کرانۀ هستی گذشت و فردا شد
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو