داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
آهنگ سفر کرد به فرمان حسین
در کوچۀ کوفه شد غزلخوان حسین
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
برخیز و کفن بپوش سر تا پا را
تا گریه کنند آن قد و بالا را