مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
جلوۀ روی تو در آینه تا پیدا شد
عشق، بیحُسن تو در خاطره، ناپیدا شد
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
ذكر پابوس شما از لب باران میریخت
ابر هم زير قدمهای شما جان میريخت