جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
از خیمهها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهادهای
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
ای شمع سینهسوختۀ انجمن، علی
تقدیر توست سوختن و ساختن، علی
آزار دادهاند ز بس در جوانیام
بیزار از جوانی و، از زندگانیام
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت
دنیای با حضور تو دنیای دیگریست
روز طلوع سبز تو فردای دیگریست
یک گل، نصیبم از دو لب غنچهفام کن
یا پاسخ سلام بگو، یا سلام کن!
بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت
در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت
ای لهجهات ز نغمۀ باران فصیحتر
لبخندت از تبسم گلها ملیحتر