مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
امروز که انتهای دنیای من است
آغاز تمام آرزوهای من است
با بال و پری پر از کبوتر برگشت
هم بالِ پرندههای دیگر برگشت
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
آری همین امروز و فردا باز میگردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز میگردیم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم