آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند