برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
او جز دلِ تنگِ مبتلا هیچ نبود
جز پای سفر، دست دعا هیچ نبود
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی