چه در هیبت، چه در غیرت، چه در عشق، اولین هستی
که بر انگشتر فضل و شرف همچون نگین هستی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را