داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را