در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را