پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را