ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود