قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
هنوز گرم مناجات و گریۀ عرفاتم
چقدر بوی شهادت گرفته است حیاتم
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
بگذار و بگذر این همه گفت و شنود را
کی میکنیم ریشهٔ آل سعود را؟
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشهپوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون میایستید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را