بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست