با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را