بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را