پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
لطفی که کرده است خجل بارها مرا
بردهست تا دیار گرفتارها مرا
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را