ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست