گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
منِ شکسته منِ بیقرار در اتوبوس
گریستم همهٔ جاده را اتوبان را
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند
همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
با خودم فکر میکنم اصلاً چرا باید
رباب، با آب، همقافیه باشد؟